فارس: «تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت (ره) میخواندند را دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامهام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم. یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح میرفتم قم نماز میخواندم و برمیگشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … . کم کم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد میکشه؟ چرا داد میزنه؟ چرا با درد سلام میده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم. به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد میکشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران میخونم، این هفته هفته آخرمه … یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطهور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف میزدم، آقا اگر بهم نگی میرم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی میگفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟ سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم میگفتم آقا چطور حرفهای من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمیتوانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول! خوشحال بودم و پشت آقا نماز میخواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوهای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم. یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد میکشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران بازمیگشتم تا آقا رحلت کردند.» این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیتالله العظمی بهجت (ره) بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیتالله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان (عج) ورامین بازگو شد.
ه گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، از آنجایی که تأسیس هر فرقه و مسلکی در بستر تاریخ تحت تأثیر عوامل بیشماری قرار دارد، پیدایش بهائیت نیز در قرن 13 هجری و در دوره قاجاریه نیز حاصل شرایطی بود که از مهمترین آنها میتوان به عوامل اقتصادی، سیاسی، فکری و فرهنگی جامعه آن زمان ایران اشاره کرد.
*نگاهی به تاریخ تشکیل فرقه بهائیت
در دوران حکومت فتحعلی شاه یکی از فرقههای انحرافی شیعه به نام «شیخیه» به رهبری شیخ احمد احسائی اعلام وجود کرد، با این حال هنگامی که احسائی تفکرات باطل خود را اعلام کرد، با واکنش شدید علما و مراجع وقت کشور و و همچنین عتبات عالیات در عراق مواجه شد. وی درباره وجود مقدس امام عصر(عج) میگوید: «امام زمان(عج) در جهانی دیگر به نام هور قلیایی هست و چون جسم عنصری (خاکی) او از بین رفته، امکان رجعت با جسم عنصری را ندارد، لذا در کالبد شخص دیگری ظهور پیدا میکند!»
پس از فوت احسائی، فرد دیگری به نام دیگری به نام سید کاظم رشتی جانشین او شد و همان ادعاها را تکرار کرد که به زودی امام منتظر(عج) ظهور خواهد کرد! در نتیجه شاگردانش پس از مرگ او شبانهروز به تهجد و روزهداری پرداخته و آماده ظهور شدند!
*نقش انگلیس و روسیه در به وجود آوردن بهائیت
در این زمان دولتهای استعماری روس و انگلیس که با تمام قوا در صحنه سیاسی و تصمیمگیریهای کشور حضور داشتند، در این آشفتهبازار یکی از مریدان بینام و نشان سید کاظم رشتی، به نام سید علی محمد شیرازی اعلام کرد که من باب -واسطه بین امام زمان و مردم- هستم.
در آن زمان محمد شاه قاجار بر مستند حکومت بود و میرزا آغاسی صدارت کشور را بر عهده داشت، اقدام به دستگیری و حبس این مرتد کردند، نکته قابل توجه این است که به هنگام برخورد حکومت وقت با شیرازی، حمایت علنی و تلویحی سفارت روس در تهران شروع میشود و او موفق میشود که حتی دین اسلام را منسوخ و خود را پیامبر جدید معرفی کند!
علیمحمد با هدایت سفارت روس شاگردان خود را به سایر نقاط پر جمعیت مذهبی ایران از جمله استانهای خراسان، زنجان، آذربایجان، مازندران، یزد و همدان اعزام کرد تا هوادار جمع کنند.
در این میان خراسان، برای علی محمد با توجه به آگاهی قبلی او به روایات علایم ظهور امام عصر(عج) نقش مهمی ایفا میکرد، چرا که عدهای از هواداران خود را در خراسان، سوار بر اسب با علمهای سیاه به قیام علیه سرداران حکومت واداشت و این اقدام را منطبق بر وجود یکی از علایم ظهور اعلام کرد تا از این طریق به افزایش هواداران خود اقدام کند!
* اقدام انقلابی امیرکیبر در مبارزه با بهائیت
حکومت وقت که از این حوادث مضطرب و نگران میشود، علیمحمد باب را به تهران آورد و با علما روبهرو ساخت، در این جلسه او نتوانست به سؤالات علما پاسخ دهد، بنابراین توبه کرد و توبهنامه را امضا کرد.
حکومت پس از این واقعه او را به قلعه چهریق آذربایجان تبعید کرد، پس از اوجگیری اقدامات مسلحانه هواداران این فرقه و ایجاد اغتشاش و ناامنی در کشور با حکم علمای وقت مبنی بر ارتداد، امیرکبیر که صدر اعظم ناصرالدین شاه را در آن زمان بر عهده داشت، دستور اعدام باب صادر و این مرتد ملعون در شعبان 1266 در میدان تبریز، تیر باران میکند.
بعد از اعدام باب، فعالیت بابیان و دعوای سران این فرقه انحرافی(دو برادر به نام حسینعلی نوری و یحیی) بر سر پیامبری(!) همچنان ادامه پیدا میکند، روسیه و انگلیس در حمایت از آنها وارد صحنه میشوند تا اینکه حکومت عثمانی به ناچار آنها را به استانبول تبعید کرد، اما به دلیل ادامه بقای این فرقه، حسینعلی نوری را به عکا قلعه عکا در خاک فلسطین و یحیی صبح ازل را به قبرس تبعید میکند
از این پس حسینعلی نوری با اعمال نفوذ بر یاران خود در ایران به وسیله ارسال نامههایی معروف به الواح و همچنین برخورداری از حمایت انگلیسیها توانست یحیی ازل را از صحنه خارج و یاران خود را حفظ کند.
*مهاجرت بابیان به فلسطین اشغالی
پس از مرگ حسینعلی نوری در سال 1312 هجری قمری پسرش به نام عباس افندی معروف به «عبد البهاء» با برادر دیگرش به نام محمدعلی بر سر جانشینی درگیر شد و باز استعمار انگلیس دخالت و از عباس حمایت کرد و به وی لقب SIR (سر) و مدال «نایت هود» داد.
پس از مرگ عباس افندی در سال 1340 هجری قمری به دلیل نداشتن فرزند پسر، نوه دختری او به نام شوقی افندی، جانشین شد و حمایت سیاسی دولت بریتانیا کماکان ادامه یافت.
*خانه فتنه به نام بیتالعدل در اسرائیل غاصب
شوقی افندی افرادی را منصوب کرد تا شورای مرکزی بهائیان معروف به بیتالعدل را در شهر حیفا سرزمین فلسطین اشغالی تشکیل دهند و ریاست آن را به «چارلز میسن آمریکایی» سپرد، پس از مرگ شوقی افندی در سال 1958 به دلیل اختلافی که بین سران آمریکایی و بریتانیایی بر سر جانشینی ایجاد شد، انشقاق دیگری به وجود آمد و همسر کانادایی شوقی به نام «روحیه ماکسول» رهبری فردی را به رهبری جمعی تغییر داد تا «بیتالعدل» نقش اساسی در رهبری این فرقه را ایفا کند.
*در فرقه بابیت چه میگذرد/ بهائیها وادار به جاسوسی میشوند
در ادامه نکاتی پیرامون فعالیت فرقهای بهائیت ذکر میشود:
- زندگی اعضا در فرقه بهائیت بر اساس قوانین و دستورات تشکیلاتی بنا میشود و فرمان تشکیلات در تمام زندگی آنها لازمالاجراست، در تشکیلات کسانی که در رأس قرار میگیرند، به عنوان برترین، خاصترین و معصومترین افراد معرفی میشوند و حتی در بعضی فرقهها جایگاه الوهیت پیدا میکنند!
- جمعیت بهائیت در داخل ایران بسیار اندک است، اما آنها برای اینکه جمعیت خود را زیاد نشان دهند، به افراد فرقه میگویند که کجا باید زندگی کنند، به این ترتیب با نقشهای حساب شده افراد تحتالامرشان را در سراسر ایران گسیل میدهند.
* زندگی محدود بهائیها و ممنوعیت ارتباط با خارج از فرقه
- اعضا در برقراری ارتباط با خارج از فرقه، آزادی عمل ندارند، اگر با افراد خارج فرقه ارتباط داشته باشند تشکیلات به بدترین شکل با آنها برخورد میکند تا دیگر چنین رفتاری را انجام ندهند، اعضا باید در ارتباط با افراد خارج از فرقه در یک حالت ایزوله باشند.
* جایگاه ماکت در تبلیغ فرقه بهائیت
- اعضای تشکیلات بهائیت در جلساتی تحت عنوان «ماکت» آموزش میبینند و توجیه میشوند که چگونه در مقابل دیگران نقش بازی کنند و جواب دهند، آنها در این جلسات نحوه پاسخ دادن به سؤالات افراد غیر فرقهای را تمرین میکنند، به همین دلیل پاسخ بسیاری از اعضای فرقهها یک سویه، شبیه به هم و به دور از واکنش نرمال است.
برای درک بهتر فضای فرقهای و ساختار تشکیلاتی بهائیت، رفتارهای تشکیلاتی این فرقه که آسیبهای جبران ناپذیری را در ابعاد مختلف بر اعضا تحمیل کرده، با استفاده از گفتوگوی قربانیان فرقه به شکل ملموستر نشان داده میشود.
* سرسپردگی کامل بهائیها
- «م. ک» یکی از قربانیان فرقه که به مدت دو سال اسیر تشکیلات شده بود، درباره سرسپردگی اعضا نسبت به تشکیلات میگوید: «مثلاً خود «سمیع الف» مانند یک سرباز بود، او در مورد همه کارهایش از مادرش کسب تکلیف میکرد و هر وظیفهای را که مادرش به او میسپرد انجام میداد، زیرا فرقه مانند یک پادگان است که تنها چند نفر امر و نهی میکنند و بقیه فقط بله قربانگو هستند».
* اصل در بهائیت دشمنی با مسلمانان است
- «الف. غ» میگوید: «اصل در بهائیت دشمنی با مسلمانان است، اما این را بیشتر به صورت تبلیغ میخواستند تا افراد به بهائیت گرایش پیدا کنند، اگر در تلویزیون یک روحانی نشان داده میشد، سریع کانال را عوض میکردند و کسی اجازه نداشت به آن گوش بدهد و به همه تذکر میدادند که از این چیزها بپرهیزند، این امر کنجکاوی مرا برانگیخت و دیدم که حرف روحانیان مفید و سازنده است، اما در بهائیت گفته میشود که این اسلام تمام شده و مسلمانان باید بهائی شوند و آنها دشمن رو در روی اسلام هستند و دوست دارند حکومت دست خودشان باشد و همیشه گفتهاند که ما باید کل دنیا را اداره کنیم و بهائیت فراگیر خواهد شد».
* شگرد قابلمه پارتی بهائیها/ گرگی که در ظاهر گوسفند وارد خانه میشود
-«ع.ک» میگوید: آنها فقط به فکر جذب مسلمانان هستند، در گذشته به اندازه امروز مصمم نبودند، ولی اخیراً برنامههایی داشتند که همسایههای مسلمان خود را به خانههایشان دعوت میکردند و رفته رفته به آنها نزدیک میشدند، بهائیان اصطلاحی را در این رابطه با عنوان «قابلمه پارتی» به کار میبردند، یعنی امشب غذایی درست کنیم و همسایهها را دعوت کنیم، پس از چند بار مهمانی دادن، بالاخره برای مدعوین سؤال پیش میآید که این عکسی که در خانه شماست (عکس عبدالبهاء که در خانه همه بهائیان وجود دارد) چه کسی است؟»
آنها اندک اندک تبلیغات خود را شروع میکنند، به صورتی که اگر از یک مسلمان درباره همسایه بهائیاش سؤالی کنید، پاسخ میدهد، آدمهای بدی نیستند، خیلی خوب هستند تا به حال اخلاق بدی از آنها ندیدیم و ... که البته همه اینها ظاهرسازی است و محبت آنها تنها برای جذب کردن افراد است.
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، «سنان بن انس نخعی» از جمله کسانی بود که توسط مختار ثقفی به اشد مجازات رسید. سنان یکی از خبیثترین و پستترین چهره کربلا است، وی در قساوت قلب، حتی از «شمر» و «عمر بن سعد» پستتر بود. *جنایتهای سنان بن انس در روز عاشورا - در روز عاشورا پس از آنکه امام حسین(ع) تنها شد و جنگهای زیادی کرد، ضربات زیادی از نیزه و شمشیر بر بدن مقدس حضرت(ع) وارد شد، شمر و سنان بن انس با 10 نفر از نیروهای پیاده به سوی خیمه امام حسین(ع) هجوم بردند که امام با دست خود اشاره به آنان کرد و آن جمله معروف را فرمود که «اگر دین ندارید و از روز معاد نمیهراسید، لااقل آزاد مرد باشید، به زن و بچه من چه کار دارید؟» و عمر سعد دستور داد آنان متعرض خانواده حضرت نشوند. - پس از آنکه امام حسین(ع) مورد ضربات نیزه و شمشیرها واقع شد و دیگر توان ایستادن نداشت، سنان بن انس با نیزهاش سینه مظلوم کربلا را نشانه رفت که حضرت نقش بر زمین شد، «سنان» به «خولی» گفت: زود باش سر او را از بدنش جدا کن، خولی جلو رفت، اما رعب و هیبت امام او را گرفت و بدنش به لرزه افتاد. سنان با عصبانیت فریاد زد: خدا دهان و بازویت را بشکند، چرا میترسی؟ و خود آن ملعون از اسبش پیاده شد و سر مقدس فرزند رسول خدا (ص) را از بدنش جدا کرد و آن را به خولی سپرد. (البته طبق روایت دیگری شمر سر مقدس امام(ع) را از بدنش جدا کرد) - پس از این جنایت بزرگ، اطرافیان سنان به او گفتند: تو کار مهمی کردی، تو بزرگترین مرد عرب را کشتی! تو حسین فرزند فاطمه دختر رسول خدا(ص) را به قتل رساندی، تو پاداش مهمی در نزد امیر خواهی داشت، تو از عمر سعد و دیگر سران بخواه که پاداش و جایزه بزرگی به تو دهند، گر چه اگر تمام اموالشان را به تو عنوان جایزه دهند، در مقابل کارت کوچک است. «سنان بن انس» سوار بر اسبش شد، او ذوق شعری نیز داشت و خود را به خیمه عمر سعد رساند و این اشعار را با صدای رسا خواند: اوقر رکابی فضَّة وَذَهبا/ اِنی قتلت السیّد المحجباً (ای امیر، مرا غرق در طلا و نقره کن، من آن آقای بزرگوار را کشتم) قتلت خیر الناس اماً واباً/ وخیرهم اذ ینسبون نسباً (من بهترین مردم را از نظر پدر و مادر کشتم و دارنده بهترین نسب را به قتل رساندم) عمر سعد با تعجب و ناراحتی فریاد زد: اشهد انَّک مجنون؟ واقعا تو دیوانهای و او را به خیمه خود برد و با چوبش به سر او زد و گفت: احمق! فهمیدی چه میگفتی؟! به خدا اگر امیر عبیدالله بن زیاد این حرفها را از تو میشنید، گردنت را میزد»! *نحوه اعدام «سنان» توسط مختار سنان بن انس نیز به شدت تحت تعقیب بود، زیرا مختار او را قاتل اصلی امام حسین(ع) میدانست، «سنان» خود آگاه بود که اگر به چنگ مختار افتد، حسابش پاک است، بنابراین پیش از همه از کوفه فرار کرد و به بصره رفت، مختار دستور داد خانه او را ویران کردند. پس از چندی به صورت پنهانی از بصره به «قادسیه» گریخت، مأموران اطلاعاتی مختار که کاملاً حرکتهای سنان را زیر نظر داشتند، به مختار گزارش دادند که وی به قادسیه آمده است. مختار مأمورانی را برای دستگیری وی اعزام کرد، سنان غافلگیر شد و در منطقهای بین «عذیب» و «قادسیه» به چنگ مأموران مختار افتاد. «سنان» را دست بسته نزد مختار آوردند و این جانی قسی القلب در چنگال عدالت گرفتار شد و بار دیگر وعده خدا تحقق یافت. مختار دستور داد ابتدا انگشتان آن خبیث را قلم کردند، سپس دو دستش و بعد دو پایش را قطع کردند، دیگی بزرگ که در آن روغن زیتون میجوشید، آماده و سنان نیز هنوز زنده بود، وی را درون دیگ جوشان انداختند و به این ترتیب به اشد مجازات رسید.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - نماینده مردم دشستان در مجلس شورای اسلامی، اواخر هفته گذشته، اعتراض کرد که چرا زنان روسی شاغل در نیروگاه بوشهر، با وجود دریافت "حق حجاب"، حجاب اسلامی را در سطح شهر به شکل شایسته ای رعایت نمی کنند؟
نماینده مذکور همچنین افزود: "باید در این زمینه تدابیری اندیشیده شود و ما امیدواریم زمینه رفع چنین مشلاتی هر چه سریع تر فراهم شود."
درباره موضوع حجاب زنان خارجی شاغل در ایران، می توان از چند منظر فقهی و جامعه شناسانه بحث کرد و مثلاً به این موضوع پرداخت که اساساً رعایت حجاب برای زنان غیرمسلمان در سرزمین اسلامی تا چه اندازه با فقه اسلامی تطابق دارد؟ که البته پاسخ این پرسش با فقهاست ، و یا در این باره تامل کرد که وقتی مجموعه سیاست های ارشادی و تنبیهی به کار گرفته شده از سوی نهادهای مسئول، هنوز نتوانسته مساله بدحجابی دختران و زنان هموطن را حل کند، چگونه می توانیم مشکل بدحجابی زنان روسی مقیم ایران را حل کنیم؟ و نظایر این ها.
اما در این یادداشت کاری با جنبه های فقهی و جامعه شناسانه این موضوع نداریم و صرفاً از منظر مفهوم "حاکمیت" به مساله حجاب زنان روسی می پردازیم.
حاکمیت در جهان قدیم از آن اشخاص بود. معمولاً یک فرد در یک سرزمین واجد حاکمیت بود. یعنی حکمی بالاتر از حکم او وجود نداشت. در جهان جدید، حاکمیت از آن نهادهاست. در جریان مشروطه شدن قدرت در اروپا، حاکمیت از پادشاه به پارلمان منتقل شد. تفکیک قوا نیز در جهان جدید، حاکمیت را میان نهادهای حکومتی توزیع کرده است تا مشکلات ناشی از تمرکز قدرت دامنگیر جوامع بشری نشود.
بازگردیم به قصه "حق حجاب" زنان روسی! اگر بپذیریم که تفسیر رایج از اصل چهارم قانون اساسی، تفسیر درستی است، محجبه بودن زنان روسی شاغل در ایران، امری است همسو با حاکمیت سیاسی و حاکمیت حقوقی.
اصل چهارم قانون اساسی می گوید: "کلیه قوانین و مقررات مدنی، جزایی، مالی، اقتصادی، اداری، فرهنگی، نظامی، سیاسی و غیر این ها باید بر اساس موازین اسلامی باشد ... تشخیص این امر بر عهده فقهای شورای نگهبان است."
از آنجایی که در این بحث کاری به جنبه های فقهی مساله نداریم، و از آنجا که شورای نگهبان به عنوان مفسر قانون اساسی، نقض حجاب از سوی کلیه زنان مقیم ایران را مصداق نقض قانون اساسی کشور می داند، بنابراین می توان گفت تا زمانی که قانون اساسی فعلی مبنای اداره امور کشور است، حاکمیت سیاسی در ایران بر حفظ حجاب از سوی همگان، چه مسلمان چه غیرمسلمان، دلالت دارد.
در مرتبه ای پایین تر نیز، یعنی در سطح حاکمیت حقوقی که در نهادهای حکومتی متبلور می شود، بر ضرورت رعایت حجاب اسلامی از سوی همه زنان مقیم ایران تاکید می شود. بنابراین محجبه بودن زنان روسی، امری است همسو با قانون اساسی و قوانین موضوعه کشور.
حال سوال این است که حکومت ایران به چه دلیل باید به زنان روسی "حق حجاب" بپردازد؟ آیا اتباع خارجی مقیم هر کشوری، برای پای بندی به قانون آن کشور، باید مزد و مواجب بگیرند؟ این پرسش را می توان این گونه هم مطرح کرد که آیا حکومت ایران باید به شهروندان خارجی پول بدهد تا آنها حاکمیت (سیاسی و حقوقی) را در این کشور در عمل به رسمیت بشناسند؟
مگر نه اینکه ایرانیان در سایر کشورهای دنیا ناگزیرند از رعایت قوانین آن کشورها و تطبیق اعمال و رفتار خویش با حاکمیت موجود در آن کشورها؟
آیا دولت روسیه به ایرانیان شاغل در کشور خودش "حق رعایت قانون" می پردازد؟ پس چرا باید مالیات مردم ایران باید صرف محجبه شدن زنان روسی شود؟
چگونه می توان پذیرفت که زن ایرانی به دلیل عدم رعایت حجاب ، مجازات شود ولی برای زن روس ، برای رعایت حجاب ، باید پول داد؟!
دستمزد زنان روسی شاغل در نیروگاه بوشهر یا همسران آنها، قطعاً رقم قابل توجهی است. اگر رعایت حجاب یکی از قوانین این کشور است، دیگر نیازی نیست به زنان خارجی "حق حجاب" پرداخت شود. پرداخت چنین پولی به زنان روسی، ولو که اندک باشد، متضمن تحقیر ملت و حکومت و حاکمیت در سرزمین ایران است.
یکی از این مصیبت ها هنگامی است که یزید ملعون در حضور اهل بیت حضرت سیدالشهداء بر دهان مبارکش قضیب زد و پیروزمندانه به شعر خوانی پرداخت. قسمت هایی از این مجلس را می خوانید.
چون یزید از ورود اهل بیت به شام آگاه شد، دستور داد که مجلس او را آراستند و زینت کردند. بزرگان و معروفین شهر شام را خبر کرده و آنها را بر صندلی های زرین نشاند و خود بر تخت مرصع نشست. اسرا را با سرهای شهدا بیرون قصر خود نگاه داشت. مامورین منتظر اجازه ورود آن ها بودند. چون اجازه گرفتند، اسراء را با وضع رقت بار وارد آن مجلس شوم کردند.
مرحوم سید بن طاووس می نویسد: کنیزان و زنان و بازماندگان امام حسین(ع) را در حالی که ردیف هم به ریسمان بسته بودند وارد مجلس یزید کردند، چون در برابر او با چنین حالی ایستادند امام سجاد به یزید گفت:« تو را به خدا ای یزید، چه می پنداری اگر رسول خدا (ص) ما را بدین حال ملاحظه فرماید؟»
یزید دستور داد طنابها را بریدند. پس سر حسین را در برابر خود گذاشت و زنان را در پشت سر خود جای داد تا او را نبینند، علی بن الحسین(ع) که این منظره را دید تا پایان عمر غذایی که از سر حیوان تهیه شده باشد میل نفرمود.
و اما حضرت زینب(س)، چون سر بریده را دید، دست برد و گریبان چاک زد، سپس با ناله جانسوز که دل ها را جریحه می کرد، صدا زد: ای حسین، ای حبیب رسول خدا، ای فرزند مکه و منی، ای پسر فاطمه زهرا سرور زنان، ای پسر دختر مصطفی.
روای گفت: به خدا قسم هرکه در مجلس بود را به گریه درآورد و یزید ملعون هم چنان ساکت بود.
سپس زنی از بنی هاشم که در خانه یزید بود شروع به نوحه سرایی برای امام حسین(ع) کرد و صدا می زد: ای حبیب ما، ای سرور خاندان ما، ای پسر محمد(ص)، ای سرپرست بیوه زنان یتیمان، ای کشته فرزندان زنازادگان.
هرکس صدایش را شنید، گریان شد.
پس یزید ملعون چون خیزران طلبید و با آن بر دندان های حسین(ع) می کوبید. ابوبرزه اسلمی رو به یزید کرد و گفت: وای بر تو ای یزید، با قضیب به دندان های حسین فرزند فاطمه می زنی؟ من خود شاهد بودم که پیغمبر(ص) دندان های حسین و برادرش حسن(ع) را می بوسید و می گفت: شما دو سرور جوانان اهل بهشتید، خدا بکشد کشنده شما را و لعنتش کند و دوزخ را برای او آماده نماید که بد جایگاهی است.[1]
روای گفت: یزید برآشفت و دستور داد او را از مجلس بیرون کنند، پس کشان کشان او را بیرون بردند، و یزید این اشعار را می خواند:
ای کاش پیران و گذشتگان قبیله من که در بدر کشته شدند، زاری کردن قبیله خزرج را از دم نیزه و شمشیر می دیدند.
از شادی فریاد می زدند و می گفتند: ای یزید دستت درد نکند.
مهتران و بزرگان آن ها را کشتیم تا با کشتگان ما در بدر برابر گردید.
خاندان هاشم با سلطنت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمد و نه وحی نازل شد.
من زاده خندف نیستم اگر از فرزندان احمد(ص) در مقابل آنچه به ما کردند انتقام نگیرم.
پی نوشت ها:
[1]سحاب رحمت، عباس اسماعیلی یزدی، 716
[2] لهوف، ص 178/ بحار الانوار، ج 45، ص 131
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه فارس، دیروز خیلی کلافه بودم. دلم میخواست با یک نفر حرف بزنم. داشتم توی گوشی همراهم شماره آدمها رو نگاه میکردم که چشم به اسم یکی از دوستان افتاد. پیامکی زدم و گفتم دلم گرفته، پاسخ داد: «این که غصه نداره! به این شماره زنگ بزن، فقط نپرس کیه که نمیگم. اگر زنگ بزنی خیلی خوشحال میشه، سلام من رو هم برسون». اولش دو دل بودم اما دل را زدم به دریا و شمارهای که نوشته شده بود را گرفتم. صدایی آن سوی خط گفت: «زائر گرامی! پس از عرض سلام به محضر مبارک امام رضا علیهالسلام، به روضه منوّره مرتبط خواهید شد، اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی(ع).»
ارتباط با حرم مطهر امام رضا(ع) شماره تلفن: 05112003334 |
احساس میکرم دستانم به پنجره فولاد رضا علیهالسلام گره خورده است و حضرت از پشت شبکههای پنجره فولاد، دستان مرا به گرمی میفشارد. دیگر بهتر از این نمیشد، ذوقزده شده بودم! تجربه این لحظه ناب، شگفتی خاصی برایم داشت و شاید آرزوی هر عاشقی باشد که بخواهد عاشقانه و عارفانه با مولای خویش سخن بگوید. انگار امام رئوف داشت حال مرا میپرسید... این صدای من نبود که میآمد، صدای دلم بود که داشت با پنجره فولاد ثامن الحجج علیهالسلام درد دل میکرد. یا ضامن آهو! دعا کن برایمان که دل در گرو مهر تو بستهایم.