دختران امام موسی کاظم(ع) از بغداد رو به ری مینهند و چون به تهران میرسند آنها را شهید میکنند و به روایتی دیگر، هفت دختر ایرانی در جنگ با ترکمنها لباس مردانه میپوشند و پس از کشته شدن، جنسیتشان مشخص میشود و در محله عودلاجان تهران به خاک سپرده میشوند.
به گزارش خبرنگار جامعه فارس، محرم امسال بود که در مسیر بازدید از تکیه های تاریخی تهران در محله عودلاجان برای رسیدن به تکیه «رضاقلی خان» باید از کوچه باریک شهید درویش نوری عبور می کردیم. چند قدمی که وارد کوچه شدیم گنبد آجری و چند ضلعی که سوره قدر روی قسمت کاشی کاری آن نوشته شده بود، به ما رخ نشان داد.
با چشم، مسیر گنبد را تا زمین دنبال کردیم و به یک در آهنی مشبک سبز رنگ رسیدیم، سعید روشن، تهران شناسی که ما را برای دیدن تکیه های تاریخی همراهی می کرد، کنجکاوی مشهودمان را بیپاسخ نگذاشت و گفت: اینجا امامزاده «هفت دختران» است.
نام امامزاده، بسیار جذاب بود، وجه تسمیه اش را پرسیدیم که توضیح داد: «حکایت های مختلفی در تاریخ برای این امامزاده وجود دارد اما آنچه بیشتر در بین مردم، معروف است این است که این بزرگواران، 7 دختری بوده اند که پیش از دوران صفویه در جنگ با ترکمن ها، لباس رزم مردانه می پوشند و پس از شهید شدن، دیگران متوجه می شوند که دختر بودهاند و مدفنشان نیز در اینجا مورد عنایت مردم قرار می گیرد.»
در کوچک و آهنی امامزاده قفل بود، مردم محل می گفتند که باید صبر کرد، متولی امامزاده هر جا که باشد خیلی نیاز نیست زمان زیادی به انتظار نشست چون خیلی زود خودش یا پسرش می آیند و در را باز می کنند. اما ما زمانمان برای بازدید از تکیه های تاریخی هم کم بود و از بیرون در سلامی دادیم و آن روز، همه چیز را گذاشتیم پای اینکه «امامزاده هفت دختران، ما را نطلبیده است.»
کمتر از یک ماه از آن روز می گذرد و امروز بالاخره در ماه صفر قسمت ما شد تا برنامه ای بریزیم و راهی زیارت امامزاده هفت دختران شویم. خیابان شهید مصطفی خمینی را به سمت جنوب آمدیم و پمپ بنزین را که بار قبل، نشان، کرده بودیم پیدا کردیم و کوچه روبروی پمپ بنزین، کوچه شهید درویش نوری بود، باز هم که وارد کوچه شدیم، گنبد امامزاده ما را کشاند تا در ورودی، باز هم در بسته بود اما قفلی روی آن نبود.
پیرمرد دست فروشی که کنار ساختمان چسبیده به امامزاده، بساطش، آفتاب می خورد بلافاصله با دیدن صورت ناامید ما گفت: حاج آقا هر جا که باشد الآن می آید، صبر کنید.
محلی ها راست می گفتند. جمله پیرمرد که تمام شد، با دست به ما متولی امامزاده را نشان داد که از کنار کوچه باریک، در حال عبور بود و در جستجوی کلید.
این بار امامزاده ما را طلبید و پیرمرد متولی، در سبز آهنی را همزمان با اذان ظهر، باز کرد، 3 پله مرمر را بالا رفتیم و در طبقه همکف با اولین نگاه، چشممان به ضریح کوچک وسط اتاق افتاد.
فضای امامزاده، یک اتاق حدوداً 6 متر در 3 متر بود که جاکفشی سمت راست اتاق، نشان می داد که باید کفش ها را دربیاوریم و در آنجا قرار دهیم. با اینکه قبل از ورود ما در امامزاده بسته بود اما آقایی در کنار ضریح، مشغول نماز خواندن بود.
ما هنوز، متحیر از آرامش فضای داخل این امامزاده در وسط هیاهوی کسبه و بازاری ها در این محله بودیم، که متولی امامزاده به ما گفت می توانیم سرداب را هم زیارت کنیم. جایی که حس و حال زیارت را دو چندان می کند و دل کندن را مشکل.
ضریح را زیارت کردیم و دست چپ، تنها یک در سبز رنگ آهنی دیگر وجود داشت که باز بود و معلوم بود که راه سرداب است. 8 پله گرد فلزی را در یک مسیر بسیار باریک به زیرزمین رفتیم، اتاقی به اندازه همان بالا اما این بار وسط آن به جای ضریح، یک قبر گرانیتی وجود داشت که از زیر پارچه های سبز روی آن معلوم بود.
از یک طرف سادگی و آرامش وصف ناپذیر فضا و از طرف دیگر، پیرزنی که دخیل، بسته بود برای شفا، ناخودآگاه ما را به سجده انداخت و دعا. پیرزن اشک می ریخت و به جای خودش برای ما دعا می کرد و می گفت: «انشاءالله حاجت روا شوید، هر چه بخواهید دختران امام موسی کاظم (ع) می دهند.»
از او پرسیدیم که چند سال است که به این امامزاده برای زیارت می آید که به 30 تا 40 سال پیش اشاره کرد که امامزاده، بنای خاصی نداشته و تنها زیرزمین آن وجود داشته است.
پیرزن می گوید: این امامزاده تنها همین سرداب بوده است و 7 دختر، درون همین قبر هستند. رفته رفته، طبقه بالای آن ضریح کار گذاشتند و آینه کاری شد و به این شکل فعلی درآمد.
وی از کرامات این امامزاده می گوید که خیلی ها از این امامزاده شفا گرفته اند و خیلی ها، گره گرفتاری هایشان به واسطه این بزرگواران، باز شده است.
پیرزن که یک بار سکته کرده است پارچه سبزی را به دور گردنش گره زده و با وصل کردن آن به پارچه روی قبر، دخیل بسته تا این بارپ شفای لمس شدن نیمه راست بدنش را بگیرد.
مرد حدوداً 40 ساله ای هم که طبقه بالا مشغول خواندن نماز بود به سرداب آمد و با بغض و اشک از پیرزن خواست که دعایش کند و چند دقیقه ای پای مزار، نشست و آماده رفتن شد.
از او پرسیدیم که شما هم اهل همین محله هستید و این امامزاده را می شناسید که پاسخ داد: کاسب هستم و چندین سال است که محل کارم همین اطراف است اما اصلاً این امامزاده را نمی شناختم و دقت نکرده بودم، تا اینکه برج 6 بود که با موتورسیکلت آمدم این طرف ها و موتورم خراب شد، دنبال راه انداختن موتور بودم که به این امامزاده رسیدم و داخل شدم تا زیارتی کنم، آن روز لطفی به ما کردند و چیزی را که می خواستم به من دادند.
این زائر امامزاده هفت دختران ادامه می دهد که این موضوع را برای یک سید و بزرگی تعریف کردم و به من گفتند که برای حل شدن کامل مشکل، باید نذر این امامزاده کنم، که از برج 6 نذر کردم که هر روز، نماز ظهر و عصرم را در این امامزاده بخوانم. برای همین ظهرها هر روز همین جا هستم.
دوباره به سراغ پیرزن می روم و می پرسم که همیشه این امامزاده این قدر خلوت است؟ که او در جوابم می گوید: من تقریباً هفته ای 2 تا 3 بار اینجا می آیم، چون امامزاده در کوچه فرعی قرار دارد و خیلی ها آن را نمی شناسند زیاد شلوغ نمی شود و بیشتر پنجشنبه ها که اینجا زیارت عاشورا می خوانند خانوم ها جمع می شوند. البته متولی قبلی امامزاده هم یک خانومی بود که همه با اسم «خاله» صدایش می زدند.
پیرزن کم کم پارچه سبز دور گردنش را باز می کند و زیر لب زمزمه می کند: «شفا، شفا، شفا و...» آماده خداحافظی می شود و پارچه روی مزار را مرتب می کند و می گوید: مردم نذر می کنند و علاوه بر پولی که در ضریح می ریزند، پارچه جدید برای روی قبر می آورند.
در حین مرتب کردن پارچه ها کاغذی تا شده از زیر آنها روی زمین می افتد که پیرزن درباره آن این گونه توضیح می دهد که هر کسی اینجا به یک طریقی درد دل می کند، بعضی ها خواسته هایشان را برای هفت دختران این طور، نامه می نویسند.
پیرزن، آهسته پله های سرداب را بالا می رود و ما هم همراهش با سرداب، خداحافظی می کنیم، سردابی که با سادگی و بی آلایشیاش، گرمای یک ارتباط عمیق و فطری را در دلمان زنده کرد.
طبقه بالا حاج آقا محمدی، متولی امامزاده تنها نشسته است رو به روی ضریح، ما و پیرزن را که می بیند دعوتمان می کند به خوردن چای داغ یک سماور و قوری قدیمی که کنار همین اتاق امامزاده، جا گرفته است.
حاج آقا می گوید که بیشتر از 12 سال است که مسئولیت این امامزاده را برعهده دارد و قبل از این فضای امامزاده این طور نبوده است و حتی برای رفتن به سرداب، پله ای نبوده و مردم باید از نردبان پایین می رفتند تا اینکه مردم، بانیان خیر و سازمان اوقاف دست به کار شدند و این امامزاده به وضعیت فعلی رسید.
وی ادامه می دهد: البته بیشتر اقدامات از سوی بانی ها صورت گرفت و سازمان اوقاف هم مسئولیت تهیه و نصب ضریح را به عهده گرفت.
متولی امامزاده درباره اینکه بیشتر زائران امامزاده، مردم خود همین محله هستند هم می گوید: نه، هر کسی که اینجا را بشناسد به زیارت می آید، از همه جا هستند.
حاج آقا محمدی هم درباره حکایت هفت دختران همان موضوع حضور آنها در جنگ را تعریف می کند اما روایت ها مختلف است به طور مثال در کتاب کنزالانساب آمده است که دختران سواد بن امام موسی کاظم(ع) به نام های « حبیبه، رقیه، فاطمه، ساره، هاجر و تاجر»، از بغداد روی به ولایت ری نهادند، چون به موضع تهران رسیدند ایشان را شهید کردند.( کنزالانساب، ص68) و از آنجایی که در تهران و اطراف آن بقعه دیگری به نام هفت دختران وجود ندارد، احتمال دارد این بقعه به یادبود آنها بنا شده باشد.
روایت های محلی هم تصریح دارند که هفت دختران از نوادگان موسی بن جعفر (ع) هستند.
اما حکایت دیگر همین است که « هفت دختران امامزاده کوچکی نزدیک تکیه بود که در آن هفت دختر ایرانی از خانواده بزرگان که به تقدیس معروف است که قبل از دوران صفویه که اجداد ما با ترکمن ها جنگ می کردند، این هفت خواهر خواستار اجازه جنگ شدند، با اینکه مرسوم روز نبود و چون با مخالفت رو به رو شدند لباس مردانه پوشیده و صورت ها را بسته به جنگ رفتند. هنگامی که پدرشان به خانه بازگشت آنان را در منزل نیافت به محل جنگ رفت و اجساد دختران خود را پیدا کرد. آنان را در این محل دفن کرد و مدفنشان کم کم بدل به امامزاده شد که مورد توجه زنان تهران است هر شب جمعه خانواده ها هفت شمع بر روی مقبره روشن می کردند» ( معتمدی، ص 42).
متولی امامزاده می گوید که تمام نذورات و کمک های مردم، خرج خود همین امامزاده می شود که هر کسی بنا به کرمش اینجا کمک می کند مثلاً هیأت جوانان محبین الزهرا (س) خزانه بخارایی 13 ماه رمضان 1382 این امامزاده را مرمت کردند.
گرم صحبت بودیم که پیرزن دفترچه تلفنش را درآورد و از ما خواست شماره تلفن صحن امام رضا(ع) را از لابلای شماره هایش پیدا کنیم تا از مقابل ضریح هفت دختران، به ساحت مقدس امام هشتم (ع)، عرض سلام و ارادتی کند و راهی خانه اش در کوچه ای آن طرف تر شود.
همزمان با خداحافظی پیرزن ما هم آماده شدیم برای دل کندن، اما به ناچار باید خداحافظی می کردیم و دعا برای زیارتی دیگر با مروری بر شعری که در کتیبه امامزاده نقش بسته است:
این کاخ پرشکوه که به چشمان مصور است آرامگاه دختر موسیبن جعفر است
زین جا طلب هر آنچه تمنا کند دلت دولت در این سرا و گشایش در این در است
نظر |