میخواهم از شجاعت و غیرت بسیجیهای آذربایجانی بگویم. عملیات والفجر 1 بود. حتما بچههایی که در لشگر عاشورا بودند یادشان است. در ارتفاعات 112 و ارتفاعات فوقی، لشگر ما در کنار لشگر عاشورا عملیات انجام میدادند. در گرگ و میش صبح به سمت خط حرکت کردیم. بچهها، شب عملیات را آغاز کرده بودند. عملیات خیلی سختی بود. 2 کانال بزرگ هم بود که باید از روی آنها عبور میکردیم. لشگر عاشورا معبر را باز کرده بود و ما باید عملیات را از آن مسیر ادامه میدادیم. وقتی که داشتیم از این معبر عبور میکردیم دیدم که یک رزمندهای مجروح شده و در حالیکه دمر روی زمین افتاده بود زانوهایش را در بغل گرفته و پشتش هم در حال سوختن بود به طوریکه بوی سوختگی گوشت کاملا به مشام میرسید.
اول فکر کردم که این عزیز شهید شده. من همانطور که با بچههای اطلاعات عملیات و تخریب میرفتم به آنها گفتم که لااقل او را از معبر بلند کنند اما وقتی که با بچهها به سراغش رفتیم با زبان آذری شروع به صحبت کرد. وقتی فهمید که ما آذری بلد نیستیم به فارسی گفت که دست به من نزنید و از همین مسیر بروید. به او گفتم که ما میرویم و راه را بلد هستیم ولی میخواهیم به تو کمک کنیم. اجازه نداد چراکه نمی خواست وقفه ای در عملیات ایجاد بشود. این درحالی بود که تیر به شکمش اصابت کرده بود و چون در کولهپشتیاش آر پی جی بود، خرجی آن آتش گرفته بود و تمام پشت این برادر بسیجی را سوزانده بود ولی این عزیز اصلا ناله نمیکرد و از کسی تقاضای کمک نداشت. با این حال و با وجود مخالفت او از 2 تا از بچهها خواستم که او را بلند کنند و به عقب ببرند. این مسئله شهامت، شجاعت و غیرت بسیجیهای ما را نشان میدهد.