مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟»
می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟»
رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید.
آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ »
گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟»
نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.