لحظه سال تحویل بهترین حس و حال معنوی را داشتیم. بعد سال تحویل سید مدام به من میگفت: خانم دعا کردی؟ برام دعا کردی که توفیق پیدا کنم دوباره به سوریه بروم. گفتم: بله دعا کردم خیالت راحت. گفت: «بگو دقیقاً چی گفتی.» گفتم: بین من و امام رضاست. کمی کنجکاویاش گل کرده بود.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: از وقتی رفته برای دلداری و همدردی جملاتی تکراری شنیده است... "گذر زمان تا حدی آرامت می کند"... "به خودت فرصت بده"... "گذشت زمان صبورت می کند"...
روز آخر شهریور سال 63 فرزندی از خانواده سید حسن متولد شد. و در کوی انقلاب اهواز و خانه سید حسن پر شد از شادمانی به خاطر هدیه ای که خداوند به آنها عطا کرده بود. و نامش را مهدی گذاشتند. فرزند اول بود و مادر همه تلاش خود را می کرد که چه در دوران بارداری و چه دورانی که سید مهدی شیرخواره بود با وضو باشد و همه تلاش خود را می کرد که از اولاد حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) بهترین مراقبت و بهترین تربیت را داشته باشد.پدر سید مهدی اهل خمس بود و با زندگی ساده معلمی روزگار سپری می کردند. کلاس اولش را در عمان و مابقی مقاطع را در اهواز ادامه داد. شغل پدر سید مهدی که دبیر فرزندان شاغل در سفارت ایران واقع در عمان بود. چند وقتی را آنجا بودند. مادر سید مهدی تصمیم می گیرد که ایشان را نزد یکی از خانم های همسایه برای فراگیری زبان انگلیسی بفرستد، هنوز مادر در خانه را نبسته بود که سید به خانه برمی گردد و با گله و ناراحتی می گوید : زن همسایه لباس مناسب نپوشیده بود و من دیگر پیش این زن نمی روم.
تابستانهای کودکی اش را در کلاسهای مسجد محل سر کرد تا اینکه به نوجوانی رسید. در نوجوانی اش به مسائل دینی بسیار پایبند بود و با رفتار خلاف شرع مخالف. دیپلمش را که گرفت به سربازس رفت و بعد از اینکه برگشت رشته کامپیوتر دانشگاه اهواز ادامه تحصیل داد. سید مهدی یک بسیجی بود که انگار مدیریت در وجودش نهادینه شده بود. در دوران دانشجویی هم دغدغه فرهنگی داشت و دوست داشت دانشجویان را با مفهوم درست ولایت و همچنین رعایت حدود روابط زن و مرد و بصیرت افزایی و.. آشنا کند و البته کارهایی هم در این زمینه انجام داد. با دوستانش در یکی از عید های غدیر خم در حاشیه های اهواز جشن چند هزار نفری برگزار می کنند به منظور مبارزه با وهابیت و با حضور مداحان معروف و این جشن باعث خشم وهابیت و واکنش های فراوانی در شبکه هایشان داشت. دغدغه و دلواپسی همیشگی سید غریب ماندن خانواده شهدا بود و فراموش شدن اهداف و آرامان های آنها. سید فوق دیپلم کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی بود که در دانشگاهی دیگر فارغ التحصیل با معدلی عالی شد.
همسر شهید : پدر من و پدر سید هر دو بازنشسته آموزش و پرورش بودند و در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند و مدیر مدرسه معرف من به خانواده آقا سید و معرف ایشان به ما بودند. و ما یک ازدواج کاملا سنتی داشتیم.ولادت امام علی ( علیه السلام ) جواب مثبت دادیم و تیر ماه سال 88 عید مبعث عقد کردیم . سید حلقه ازدواجمان را نقره برداشت حتی طلای سفید و یا برلیان هم برنداشتد و این رفتار سید برای من قابل ستایش بود. و ولادت حضرت معصومه هم زیر یک سقف رفتیم. برای عروسی مان یک مراسم کاملاساده و بعد از آن به مشهد الرضا رفتیم و زندگی مان را با زیارت آقا علی بن موسی الرضا شروع کردیم.
عیدانهای با سید
اولین عیدی که من و سید با یکدیگر بودیم، دایی سید تازه فوت کرده بود و ما به معنای واقعی عیدی نداشتیم و همچنین سالگرد مادربزرگ خود من هم بود. تحویل سال در بهشت زهرا بودیم و بعد از آن به منزل پدر سید رفتیم و اولین جمع خانوادگی پر از مهر و محبت را من در کنار خانواده سید گذراندم.
بعد از ازدواجمان خیلی خوشحال بودم. خانه خودمان سفره هفت سین انداختم و وسایل را آماده کردم. لباس سفید پوشیدم و سید هم کت و شلوار و یک پیراهن یاسی رنگ پوشید. پیراهن یاسی اش برایم غافلگیرکننده بود چون من رنگ بنفش خیلی دوست دارم. سید این رنگ را بدون اینکه من بدانم گرفته بود و خلاصه سال تحویل غافلگیر شدم. بعد از آن بلافاصله لباس عوض کردیم و با وسیله به سمت خانه پدر سید رفتیم و عید را تبریک گفتیم و عیدی دادیم و به سمت خانه پدرم رفتیم. آنجا قرار بود تولد پدرم را هم بگیریم. سریع خودمان رساندیم خانه پدرم که با بدترین صحنه عمرم مواجه شدم. برادرم لحظه سال تحویل بعد از گرفتن وضو ایست قلبی میکند و داغش را در دلمان برای همیشه گذاشت. در آن لحظات تلخ وجود سید کنارم واقعاً مرهم بود.
هم برای من و هم برای خانواده. برادرم پسر بزرگ خانواده بود. سید به خانوادهام میگفت: سید مسعود رفت من هستم اگر قبولم کنید. در خدمتتان هستم. وقتی میرفتیم خانه پدرم خیلی سعی میکرد جو آنجا را عوض کند. خیلی شلوغ میکردیم. نمی گذاشتیم تنها باشند. اولین سفر بعد از ازدواجمان میخواستیم برویم اصفهان و مشهد. سید پیشنهاد داد برای عوض شدن روحیه مامانم آن را هم با خودمان ببریم . خیلی برایش ناراحت بود. به جز مرحوم سید مسعود من دو برادر دیگر که دوقلو هستند هم دارم. که به خاطر فشار و شوکی که به آنها وارد شده بود آنها هم از نظر قلبی مشکل پیدا کردند. من و سید دور از چشم پدر و مادرم کارهای درمانشان را انجام میدادیم. سید به معنای واقعی یک برادر و یک پسر بزرگ برای خانواده ام شده بود. خیلی به سید وابسته شده بودند. برای من هم که یک همدم یک هم نفس و همه زندگیم بود. کل خانواده ما علاقه خاصی به سید داشتند. وقتی سید شهید شد یک شوک دوباره به همه وارد شد داغ سید مسعود دوباره برایشان زنده شد و البته این بار خیلی خیلی سنگین تر.
آخرین سال تحویل مربوط میشود به سال 92. سید تازه از سفر اول سوریه برگشته بود. بعد از 58 روز سیدم برگشت. نمیدانستم چه کار کنم. سید همیشه آدم را غافلگیر می کرد. آمدنش را به من نگفت. در حالیکه با خواهرش و برادرش هماهنگ کرده بود. که به من چیزی نگویند. خواهرش برای برگشتش به نیت حضرت ام البنین شام درست کرده بود. به من گفت: بیا شام درست کردم با هم باشیم. خلاصه حسابی سوپرایز شدم. سیدم میدانست که این ایام چقدر برایم سخت بود. به من گفت که به سفر برویم. نزدیک عید بود تقریبا پنج روز قبل از عید برگشته بود. رفتیم آژانس که بلیت هواپیما بگیریم. گفت: برویم کیش دوست دارم ببرمت کیش. گفتم : نه تو مشهد خیلی دوست داری تازه حیف است که سال تحویل آنجا نباشیم. سید هم قبول کرد. زمانیکه سید برگشت پدر و مادرش کربلا بودند. خواهر و برادرش تنها بودند. با اینکه خواهرش تازه از سفر مشهد برگشته بود و از آنجا که خواهرش کمی احساس تنهایی میکرد به او گفت: بیا با ما همراه شو. خلاصه برایش بلیت گرفتیم . لحظه سال تحویل بهترین حس و حال معنوی را داشتیم. بعد سال تحویل سید مدام به من میگفت: خانم دعا کردی؟ برام دعا کردی که توفیق پیدا کنم دوباره به سوریه بروم. گفتم: بله دعا کردم خیالت راحت. گفت: «بگو دقیقاً چی گفتی.» گفتم: بین من و امام رضاست. کمی کنجکاویاش گل کرده بود. من هم گذاشتمش به همان حال بماند. من حقیقتش از ته دلم برایش دعا کرده بودم. دوست داشتم به آرزویش برسد. واقعاً دیگرنمیتوانستم جلویش را بگیرم. نمیتوانستم برایش دعا نکنم. درست است راضی بودم، ولی باید به اثبات میرساندم که از ته دلم راضی هستم. برای همین دعایش کردم .