صراط:، غاده چمران همسر لبنانی شهید چمران بخشهایی از زندگی مشترک خود با مصطفی چمران را بازگو می کند. این اظهارات تحت عنوان کتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.
آنچه میخوانید، بخشهایی از این کتاب است:
پدرم بین آفریقا و چین تجارت می کرد و من فقط خرج میکردم، هر طوری که میخواستم. پاریس و لندن را خوب می شناختم، چون همه لباسهایم را از آنجا میخرید.
در دیداری که به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسهای داریم برای نگهداری بچّههای یتیم. فکر میکنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
یک شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم.
هنوز پس از گذشت این مدّت، نمیتوانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درک کنم. او کسی نبود جز «مصطفی چمران»... .
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فکر میکردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد... .
مصطفی شروع کرد به خواندن نوشتههای من، گفت: «هر چه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز کردهام» و اشکهایش سرازیر شد... .
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میکنند که شما چرا خانمی را که حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میکرد ـ خودم متوجّه میشدم ـ مرا به بچهها نزدیک کند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا میخندی» و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی تو کچلی ... من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع کرد به خندیدن...
...گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد، رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمیتوانم نشان بدهم» اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است. برای عروس کادو شمع آورده.
مادرم گفت: «حال شما را کجا میخواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟» گفتم: میخواهم بروم مؤسسه با بچهها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .
مادرم یک هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشک میریخت. مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
روزی که مصطفی به خواستگاریاش آمد مامان به او گفت: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میکرد خودش تخت را مرتب کند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم، درست میکرد.
گاهی به نظرم میآمد مصطفی سعهای دارد که میتواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختیهای زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را.
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( که لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان اینها که رفتهاند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید» اشکش جاری شد گفت: «خدا که میبیند».
آخرین نامه مصطفی را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میکنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میکنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس میکنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میکند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل میکند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت، «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند».
غاده اگر میدانست مصطفی این کارها را میکند، عقب نمیآید اهواز میماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد. هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».
قرار نبود برگردد... من امشب برای شما برگشتهام
- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای کارت آمدی
- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم... .
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یک روز که آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دستهایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب کردم که وقتی حتی پایش را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم بیدار است اما چیزی نمیگوید چشمهایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید میشوم» ... ولی من میخواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم ... من فردا از اینجا میروم و میخواهم با رضایت کامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامهای داد که وصیتش بود گفت تا فردا باز نکنید.
چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر میکرد؟ مصطفی که کنار اوست. نگاهش کرد. گفت: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود... .
...بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند دکتر زخمی شده، من بیمارستان را میشناختم وارد حیاط که شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی نیست.
من آگاه بودم که مصطفی دیگر تمام شد... .
احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شبها گریه میکرد راه میرفت ..بیدار میماند ..آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم.
چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگیاش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ... .
تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمیگشتم آن لحظه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد... . بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج کنم ... .
... هر شب را یکجا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی ... .
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم که هیچ ... .
میگفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یکجور نداشته باشم بهتر است ...
خدایا من از تو یک چیز میخواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه.
میخواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.
خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی" در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟ ،گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟،پرسیدم :مگر چه شده؟،گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند.وسپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
... گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند این، دلم خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند.
در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد.
به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید. . . .
نظر |
دو برادر بودند، دو همراز و همراه. دو کبوتر که بال به بال نسیم، پرواز میکردند و جز کوی دیدار دوست، آنها را قانع نمیکرد.
برادران شهید «عبدالرضا» و «منصور بصیریفر» از آن روز که از جام قرآن، سیراب شدند و از کوثر ایمان نوشیدند، عاشق گشتند. از آن روزها که کودک بودند و همراه با پدر بزرگوارشان به مسجد محل میرفتند و با دستهای کوچک خود دعا میکردند، سرمست بودند.
اما حکایت همسفری آنها خواندنی است.
دلبسته هم بودند
از کودکی که با مسجد خدا و آیات سبز قرآن آشنا و در ترنم زیبای کتاب خدا، سرمست شدند، نور خدا در دلهایشان تابیده و عشق «حسین (ع)» در جانشان، جاری شده بود.
«عبدالرضا» که چند سالی از «منصور» بزرگتر بود، چنان احترامی برای او قائل میشد که پدر و مادر را به تعجب وامیداشت.
چه بسا که بدون حضور او، بر سفره، لب به غذا نمیزد و دوری او را حتی برای مدتی کوتاه تحمل نداشت. اگر «منصور» را میدید که ناراحت و گرفته است، او را به کناری میبرد و با کمال احترام و محبت، علت نگرانیاش را میپرسید و به درد دل منصور گوش میداد و تا نگرانیاش را برطرف نمیکرد، او را رها نمیساخت و «منصور» که میدانست «عبدالرضا» نه تنها برادر که دوستش است، به او احترام خاصی میگذاشت و هیچ گاه کاری نمیکرد که او را نگران و ناراحت سازد. چه بسا شبها که در خلوت خانه، با هم راز دل میگفتند و چه روزها که پرشور و پرشوق، به فعالیت در بسیج میپرداختند.
صندوق صدقات
برای نخستین بار و با پافشاری منصور به منزلشان رفتم. داخل اتاق که نشستم، چشمم به چند بسته پول دویست ریالی افتاد که در کنار یکی از کمدهایشان چیده شده بود. از منصور پرسیدم، چرا این پولها را اینجا گذاشتهای و در بانک واریز نمیکنی؟ لبخندی زد و گفت: این پولها حقوق جبهه? برادرم عبدالرضاست. آنها را گذاشته تا به صندوق صدقات کمیته امداد امام خمینی (ره) واریز کند.
آن روز به خلوص عبدالرضا بصیریفر بسیار غبطه خوردم.
دلتنگ برادر
پدر بزرگوار آن دو شهید میگفت: «وقتی شب منصور بیرون بود و عبدالرضا در منزل و ما میخواستیم بخوابیم، عبدالرضا چشم بر هم نمیگذاشت تا منصور به منزل میآمد و امکان نداشت که بیاو لحظهای بخوابد».
وقتی «عبدالرضا» در جبهه بود، «منصور» ـ که به علت سن کم، او را اعزام نمیکردند ـ همیشه در این اندیشه بود که ای کاش با عبدالرضا بودم و اینقدر در شهر تنها نمیماند. چه شبها که در فکر عبدالرضا بود و دعا میکرد، زود برگردد تا تمام غمهایش را با دیدن عبدالرضا پایان دهد. چه روزها که تنها در خانه میماند و هر لحظه چشم انتظار بود که «عبدالرضا» با سبدی از لبخند و مهربانی برگردد. بعد از عملیات که عبدالرضا به خانه برمیگشت، اولین کسی که به استقبال او میشتافت و او را در آغوش میکشید «منصور» بود و لحظه دیدار آن دو برادر، چنان دیدنی و تکان دهنده بود که پدر و مادر را مبهوت میکرد و آنها آرام آرام اشک شوق میریختند.
شوق جبهه
بچههایی که به جبهه میرفتند، چنان روحانی و نورانی میشدند که هر انسانی را به حیرت وامیداشت و «منصور» این گونه بود. او که خود معنویت جبهه را در جان و روح بچههای رزمنده به ویژه برادرش ـ عبدالرضا ـ به خوبی میدید، چندین بار به بسیج رفت تا نام خود را در کنار نام مردان بزرگ بنویسد و به جبهه فرستاده شود، ولی به علت کمی سن، او را نامنویسی نمیکردند و او غمگین و گریان به خانه برمیگشت.
اما سرانجام هجدهم آذر ماه سال 1364 فرا رسید و او که شنیده بود، نیرو اعزام میشود، از راه هنرستان، در حالی که کتابهایش را به همراه داشت، به آستانه متبرکه سبزقبا (محل اعزام نیرو) آمد. کتابهایش را به یکی از همکلاسیهایش سپرد و گفت: «اینها را به خانهمان ببر و به پدر و مادرم بگو منصور رفت» و این نخستین بار بود که به جبهه میرفت و نیز آخرین بار.
شوق شهادت
یکی از بچههای گردان عمار میگوید: هیچ گاه گریههای نیمه شب منصور و صدای مناجاتش را فراموش نمیکنم. نیمه شب، چنان با سوز و التهاب دعا میخواند و از خدا «شهادت» را میطلبید که من شرمنده میشدم و به حال او غبطه میخوردم.
چند روز پیش از عملیات والفجر 8، نزدیک ساعت 10 شب بود که به سنگر منصور رفتم، ولی گفتند بیرون رفته است. پس از مدتی که به دنبال او گشتم، ناگهان صدای گریهای شنیدم. به طرف صدا رفتم و دیدم که او در میان نخلها نشسته و گریه میکند.
پرسیدم: «چه شده؟» کمی با او شوخی کردم تا شاید غمهایش را فراموش کند، ولی او همچنان میگریست. گفتم: «بگو چه شده؟ کسی از بچهها آسیب دیده؟ اتفاقی افتاده؟!» در حالی که قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود، گفت: «دلم میخواهد شهید شوم، اما در فکر مادرم هستم. چون از خانواده آنها چند نفر شهید شدهاند و میترسم دیگر طاقت شهادت من را نداشته باشد، ولی به خدا قسم آن قدر دوست دارم شهید بشوم که حد ندارد».
در حالی که خود را در برابر او کوچک دیدم، ادامه داد: «ولی در هر صورت در این عملیات من شهید میشوم و خدا هم به مادرم طاقت خواهد داد». او را بلند کردم و در حالی که به طرف سنگرها میآمدیم، به او دلداری دادم. آن شب حالت او خیلی عجیب و یقین کردم که میرود».
به امید شهادت
از همه? بچههای گردان، نوشتهای به یادگار در دفترچه مخصوصی داشتم، به جز از «منصور». چند ساعت پیش از آغاز عملیات «والفجر 8» به طرفش رفتم و گفتم: برای من، در این دفترچه یک یادگاری بنویس. گفت: «ما لایق نیستیم که چیزی بنویسیم.»، ولی با اصرار فراوان من، دفترچه و خودکار را گرفت و رفت در گوشهای و مشغول نوشتن شد، وقتی برگشت دیگر فرصتی برای خواندن یادگاری او نبود، چون فرمان حمله صادر شده بود. بعدها که دفترچهام را مرور میکردم، دیدم نوشته است:
«الهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابداً (خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن به خویش وامگذار)».
الحقیر ـ منصور بصیری فر، به امید شهادت، دیدار ما در وادی عشق، ما را شفاعت کنید، ما را حلال کنید.
لحظه پرواز
عملیات والفجر هشت با رمز مقدس یا زهرا (س) به پیروزی رسید و پس از آن، عبدالرضا و منصور میخواستند برای چند روز به همراه بچههای گردان بلال به مرخصی بیایند. آنها خود را به اتوبوسی که بچههای دزفول در آن بودند، رساندند، اما هنوز خستگی عملیات از تنشان بیرون نرفته و چند دقیقه از نشستن آنها بر صندلی اتوبوس نگذشته که ناگهان هواپیماهای دشمن، اتوبوس را بمباران میکنند.
منصور و عبدالرضا در کنار هم نشستهاند که ناگهان سر منصور بر زانوی عبدالرضا خم میشود و آرام و لبخندزنان، به آسمان شهادت پر میکشد.
در این حادثه، عبدالرضا به شدت مجروح میشود و او را سوار آمبولانس میکنند. یکی از همراهان وی که در آمبولانس با او بوده، میگوید: عبدالرضا در حالی که به شدت مجروح شده بود و از نقاط متعدد بدنش خون جاری بود، دائماً میگفت خدایا مرا زنده مگذار. خدایا مرا به منصور برسان، خدایا مرا شهید کن.
عبدالرضا چند ساعت بعد در بیمارستانی در پشت جبهه، در حالی که لبخند میزد و ذکر خدا بر لب داشت، به برادر کوچکترش منصور پیوست.
بخشی از وصیتنامه شهید «عبدالرضا بصیریفر»:
«ملت مسلمان! در صحنه باشید و امام را یاری کیند تا محمد (ص) دانسته باشد که پیروانش حماسه آفریدند؛ تا علی (ع) بداند که شیعیانش قیامت به پا کردند؛ تا حسین (ع) بداند که خونش همچنان در رگها جاری است».
بخشی از وصیتنامه شهید «منصور بصیریفر»:
«دیگر زینتهای دنیا و مادیات نمیتوانند مرا بفریبند، چرا که هم اکنون فهمیدهام که دنیا هیچ ارزشی ندارد و فقط محل گذر و امتحان پس دادن است. پس انشاءلله که همگی ما بتوانیم با موفقیت از این امتحان خارج شویم و فریب دنیا و زینتهای ظاهری آن را نخوریم.
همیشه یاور انقلاب و اسلام باشید و شهدا را فراموش نکنید».
مرگ و زمان آن همواره یکی از ابهام ها و سوال های بشر بوده است. بی تردید عدم آگاهی از هنگام مرگ یکی دیگر از حکمت های پروردگار متعال است.
به گزارش خبرآنلاین به نقل از کتاب « توحید مفضل»، امام صادق(ع) درباره علت عدم آگاهی انسان از زمان مرگ می فرمایند: «اگر انسان به عمر کوتاهش پی ببرد هیچ لذتی نمی برد و با علم به مرگ و انتظار آن زندگی برای او گوارا و شیرین نمی شود و اگر به طول عمر خود پی ببرد در دریای لذات و معاصی غرق می گردد، او به این امید که در پایان عمر توبه خواهد کرد همواره در راه رسیدن به لذات می کوشد. به این ترتیب بهترین چیز همان است که زمان مرگ و مدت عمر پوشیده بماند.»
صراط: سرهنگ خلبان جانباز «ایرج میرزایی» از خلبانان آزمایشی شکاری کبرا در پایگاه هوانیروز کرمانشاه است که از سال 1352 به استخدام هوانیروز در آمد و از سال 1354 وارد پایگاه هوانیروز کرمانشاه شد؛ وی بعد از پیروزی انقلاب یک بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب کشور مجروح شد.
این خلبان در میان بسیاری از خاطرات دفاع مقدس، نخستین پرواز رهبر معظم انقلاب با هلیکوپتر کبرا را برایمان روایت کرد.
***
بنده در ابتدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در پادگان ابوذر در حال عملیات بودم؛ رهبر معظم انقلاب با لباس بسیجی به پادگان ابوذر تشریف آوردند، شهید مجید حداد عادل به من گفت: «آقا میرزا شما ایشان را میتوانید سوار کبرا کنید و دور پادگان چرخی بزنید؟».
گفتم: «بله».
ایشان سوار کابین جلو شدند و کلاه پرواز گذاشتند؛ به ایشان گفتم: «موقع پرواز دستهایتان را بالای سر یا روی صندلی بگذارید؛ در صورت مانور و شیرجه رفتن ناگهانی، روی فرامین نروید». آماده پرواز شدیم؛ بعد از زدن استارت، بالای پادگان دوری زدیم؛ بعد هم از سمت پاسگاه باویسی وارد خاک دشمن شدیم و عملیاتی در آنجا انجام دادم.
چند راکت زدم؛ این عملیات حدود 20 دقیقه انجام گرفت؛ به پادگان ابوذر برگشتیم و نشستیم؛ هلیکوپتر ما 17 تا گلوله خورده بود؛ به محض رسیدن به پادگان، آتشنشانی و آمبولانس به طرف ما آمدند؛ مجید حداد عادل هم به سمت ما آمد و گفت: «میرزا چه کار کردی؟» گفتم: «رفتم، تانک زدم، نفربر زدم، نیروی بعثی زدم و برگشتم».
آقای خامنهای هم از این پرواز و عملیاتی که به این سرعت انجام گرفته بود، تعجب کردند.
بولتن نیوز ،مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه علمیه قم به مناسبت ایام شهادت دخت رسول گرامی اسلام، حضرت فاطمه زهرا (س) در یادداشتی که در اختیار خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس قرار داده، 34 روایت درباره حضرت زهرا (س) ذکر کرده است.
1. قال النبی - صلّی الله علیه و آله - : اَوَّلُ شخصٍ تدْخُلُ الجنةَ فاطمةُ.
«بحار الانوار، ج 43، ص 44»
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: اولین کسی که داخل بهشت میشود، فاطمه است.
***
2. قال النبی - صلّی الله علیه و آله - : اما اِبْنَتی فاطمةُ فهی سیدةُ نِساءِ العالمینَ من الاوّلینَ و الآخرینَ.
«تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 338»
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: اما دخترم فاطمه پس او سرور زنان جهان هستی از گذشتگان و آیندگان است.
***
3. قال رسول الله - صلّی الله علیه و آله - : مَنْ ارضی فاطمةَ فقد ارضانی و مَنْ اَسخطَ فاطمةَ فقد اسخطنی.
«احقاق الحق، ج 10، ص 217»
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: هرکس فاطمه را راضی کند، مرا راضی نموده و هر کس فاطمه را خشمگین کند، مرا خشمگین نموده است.
***
4. قال الامام الباقر - علیه السّلام - : وُلِدَتْ فاطمةُ بنت محمدٍ - صلّی الله علیه و آله - بعدَ مبعثِ الرسولِ بخمسِ سنینَ و تُوَفِّیَتْ و لها ثمانَ عَشَرةَ سنةً.
«اصول کافی، ج 1، ص 457»
امام باقر - علیه السّلام - فرمود: فاطمه دختر محمد - صلّی الله علیه و آله - پنج سال بعد از به نبوت رسیدن پیامبر اکرم متولد شد و هیجده ساله بود که وفات کرد.
***
5. عن النبی - صلّی الله علیه و آله - قال: اِنّما سُمِّیتْ فاطمةُ البتولَ لانّها تُبْتَلَتْ مِنْ الحیضِ و النفاسِ.
«احقاق الحق، ج 10، ص 45»
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: همانا فاطمه بتول نامیده شد، چرا که او از حیض و نفاس دور گردیده است.
***
6. عن ابی جعفر - علیه السّلام - عن آبائه - علیهم السّلام - قال: اِنّما سُمِّیَتْ فاطمةُ بنتِ محمدٍ الطاهرةَ لِطَهارَتها مِنْ کُلِّ دَنَسٍ و طهارَتِها مِنْ کُلِّ رَفَثٍ و ما رأَتْ قَطُّ یوماً حُمْرةً و لا نِفاسَاً.
«بحار الانوار، ج 43، ص 19»
امام باقر - علیه السّلام - از قول پدرانشان - علیهم السّلام - فرمود: همانا فاطمه دختر محمد، طاهره نامیده شد، چرا که او از هر گونه پلیدی و آلودگی و نیز کلام ناپاک طاهر بود و هیچ روزی خون حیض و نفاس ندید.
***
7. عن الامام جعفر بن محمد - علیه السّلام - عن ابیه - علیه السّلام - قال: اِنَّ فاطمةَ - سلام الله علیها - کانتْ تُکَنَّی امَ ابیها.
«بحار الانوار، ج 43، ص 16»
امام صادق - علیه السّلام - از قول پدرشان (امام باقر - علیه السّلام -) فرمود: همانا فاطمه - سلام الله علیها - به ام ابیها کنیهگذاری شده است.
***
8. قال ابو عبدالله - علیه السّلام - : لِفاطمةَ - سلام الله علیها - تِسْعَةُ اسماءٍ عند اللهِ عز و جلّ: فاطمةُ و الصِّدِّیقةُ و المبارکةُ و الطاهرةُ و الزکیةُ و الراضیةُ و المرضیةُ و المحدثةُ و الزهراءُ.
«بحار الانوار، ج 43، ص 10»
امام صادق - علیه السّلام - فرمود: نزد خداوند متعال برای فاطمه - سلام الله علیها - نُه اسم وجود دارد: 1. فاطمه 2. صدیقه 3. مبارکه 4. طاهره 5. زکیه 6. راضیه 7. مرضیه 8. محدثه 9. زهراء.
***
9. قال ابو عبدالله - علیه السّلام - : ... اتدری ایَّ شیءٍ تفسیرُ فاطمةَ قلت: اخبرنی یا سیدی قال فُطِمَتْ مِنْ الشَّرِ.
«بحار الانوار، ج 43، ص 10»
امام صادق - علیه السّلام - فرمود: آیا میدانی معنی و مفهوم فاطمه چیست؟ گفتم آقای من شما مرا آگاه کنید، حضرت فرمود: یعنی که از بدیها دور شده است.
***
10. عن ابی جعفر - علیه السّلام - قال: کان رسول الله - صلّی الله علیه و آله - اذا ارادَ السفرَ سلََّّمَ علی مَنْ اراد ... .
«بحار الانوار، ج 43، ص 83»
امام باقر - علیه السّلام - فرمود: پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - هرگاه میخواستند به سفر بروند با هر کس از اهلبیت خود میخواستند خدا حافظی کنند، خداحافظی میکردند، سپس آخرین کسی که از او خداحافظی میکردند، فاطمه - سلام الله علیها - بود، پس سفرشان را از خانه فاطمه آغاز میکردند و زمانی که از سفر باز میگشتند اول از همه به خانه فاطمه - سلام الله علیها – میرفتند.
***
مهدی شجاعی برکرفته از کتاب کشتی پهلو گرفته
ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند، همهمه در بیرون در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه پیامبر لرزید.
- بیرون بیائید، بیرون بیائید وگرنه همه تان را آتش می زنیم، صدا. صدای عمر بود.
تو با یک دنیا غم از جا بلند شدی و به پشت در رفتی، اما در را نگشودی.
- تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.
باز هم فریاد عمر بود:
- علی، عباس و بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند.
- کدام خلیفه؟ امام و جانشین مسلمین که اینجا بالای سر پیامبر است.
- مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن و گرنه آتش می زنم.
یک نفر به عمر گفت :
- این که پشت در ایستاده، دختر پیغمبر است، هیچ می فهمی چه می کنی؟ خانه رسول الله ...
او دوباره نعره کشید:
- این خانه را با هرکه در آن است، آتش می زنم.
به زودی هیزم فراهم شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ایستاده بودی و تصور می کردی به کسی که گوش هایش را گرفته می توان گفت که هدایت چیست؟ خیر کجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنی از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هیچ کس به اندازه تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.
تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی، برترین واسطه و بهترین پیوند میان رسالت و وصایت.
محال بود کسی نداند آن که پشت در ایستاده، پاره تن رسول الله است.
هنوز زود بود برای فراموش شدن این حدیث پیامبر که:
- فاطِمَهُ بِضعَهٌ مِنّی فَمَن آذاهـا فَـقَـد آذانی و من آذانی فقد آذالله.
فاطمه پاره تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد خدا را.
وقتی آتش از در خانه خدا بالا رفت، آتش بیار معرکه ابوبکر، آن چنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان رفت.
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداری مده.
عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست!
اگر کسی جرأت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان او جرأت می کنند، خیمه های ذراری پیغمبر را آتش بزنند.
من بچه نیستم مادر!....
اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمی ماند.
حسین در کربلا می خواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبری که تو در خانه او و در حریم او مورد تعدی قرار گرفتی.
تعدی به حریم فرزند پیامبر سنگین تر است یا نوه پیامبر؟
مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد.
خودت گفته ای. ما حداکثر تازیان می خوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی کند.
مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخ های خونین را دیدم.
نگو گریه نکن مادر! باید مرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد.
ما سخت جانی کرده ایم که تاکنون زنده مانده ایم.
نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست.
در عاشور کودک شش ماهه به شهادت می رسد، اما تو کودک نیامده ات- محسن ات- به شهادت رسید.
من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی:
- مرا بگیر فضه که محسن ام را کشتند....
دختر اگر درد مادرش را نفمهد که دختر نیست.
من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از این هیچ کربلایی نمی تواند مرا اینقدر بسوزاند....
تو را که تا مرز شهادت سوق داند، تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند.
پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشمهای خشمناکش درخشید، خندق وار حمله کرد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید، گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیر غرید:
- ای پسر صحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیامبری برانگیخت، اگر مأمور به صبر و سکوت نبودم، به تو می فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟
و باز خندق وار از روی او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نکند.
اما .... اما .... تداعی اش جگرم را خاکستر می کند.
به خود نیامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران، ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند.
ریسمان در گردن خورشید. طناب بر گلوی حق. مظلومیت محض.
تو باز نتوانستی تاب بیاوری. خودت نمی توانستی به روی پا بایستی اما امامت را هم نمی توانستی در چنگال دشمنان تنها بگذاری.
خود را با همه جرأت و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی.
- من نمی گذارم علی را ببرید.
نمی دانم تازیانه بود یا غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح تو زد که تو از حال رفتی و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوی تو که بر قلب ما می زد، اما ما جز گریه چه می توانستیم بکنیم؟
و پدر هم که خود در بند بود.
تو از هوش رفتی و پدر را کشان کشان به مسجد بردند. در راه رو به سوی پیامبر برگرداند و گفت:
یابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی.
برادر این قوم بر ما مسلط شده اند و دارند مرا می کشند....
عمر به پدر گفت:
- علی بیعت کن.
پدر گفت:
- اگر نکنم چه می شود؟
عمر به پدر، به برادر به وصی پیامبر، به جان پیامبر گفت:
- گردنت را می زنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت:
- در این صورت بنده خدا و برادر پیامبر خدا را کشته ای.
عمر گفت:
- بنده خدا آری اما برادر پیامبر نه.
پدر تا این حد وقاحت را تصور نمی کرد، پرسید:
- یعی انکار می کنی که پیامبر بین من و خودش، صیغه برادری جاری کرد؟
عمر گفت و ابوبکر هم:
- انکار می کنیم. بیعت کن.
پدر گفت:
- بیعت نمی کنم. من در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود که شما از انصاربه پیامبر نزدیک تر بوده اید، پس خلاقت از آن شماست. من بر مبنای همین استدلالتان به شما می گویم که خلافت حق من است. هیچ کس به پیامبر نزدیک تر از من بنوده و نیست. اگر از خدا می ترسید، انصاف دهید.
هیچ گونه حرفی برای گفتن نداشتند.
اما عمر گفت:
- رهایت نمی کنیم تا بیعت کنی.
پدر رو به عمر کرد و گفت:
- گره خلافت را برای ابوبکر محکم می کنی تا او فردا آن را برای تو باز کند. از این پستان بدوش تا سهم شیر خودت را ببری. بخدا که اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت کنم.
تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی:
- علی کجاست؟
فضه گفت که او را به مسجد بردند.
من نمی دانم تو با کدام توان به سوی مسجد دویدی و وقتی علی را در چنگال دشمنان دیدی و شمشیر را بالای سرش فریاد کشیدی:
- ای ابوبکر! اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم با برهنه می کنم، گریبان چاک می زنم و همه تان را نفرین می کنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.
همه وحشت کردند، ای وای که اگر تو نفرین می کردی! ای کاش تو نفرین می کردی.
پدر به سلمان گفت:
- برو و دختر رسول ا لله را دریاب. اگر او نفرین کند ....
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض کرد:
- ای دختر پیامبر! خشم نگیرید. نفرین نکنید. خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد ...
تو فریاد زدی:
- علی را، خلیفه به حق پیامبر را دارند می کشند ...
اگرچه موقت، دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند. و تو تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی. روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نمی دانم کدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از علی خسته تر، علی از تو خسته تر. تو از علی مظلوم تر، علی از تو مظلوم تر.
هر دو به خانه آمدید، اما چه آمدنی.
تو چون کشتی شکسته، پهلو گرفتی. و پدر درست مانند چوپانی که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده، و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.
قبول کن که غم عاشورا هرچه باشد، به این سنگینی نیست.
پدر به هنگام تغسیل، روی تو را خواهد دید و بازوی تو را و پهلوی تو را.
و پدر را از این پس هزار عاشوراست.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: کسی که سوره مبارکه کوثر ار در نمازهای واجب و مستحب خود بخواند، خداوند تعالی در روز قیامت از حوض کوثر به او آب عطا مینماید که بیاشامد و مجلس او با رسول خدا صلی الله علیه و آله در بُن بهشت است.
متن حدیث:
عن ابی عبدالله علیه السلام قال: مَن کانَ قرائتُهُ " اِنّا اَعطَیناکَ الکُوثَر " فی فَرائِضِهِ وَ نَوافِلِهِ، سَقاهُ اللهُ مِنَ الکَوثَرِ یَومَ القِیامَةِ وَ کانَ مَحدِثُهُ عِندَ رَسُولِ اللهِ صَلّی اللهُ عَلیهِ و آلِهِ فِی أَصلِ طُوبی.
سرویس مذهبی افکارنیوز- راوی می گوید: علی، حسن و حسین علیه السّلام را به دوش گرفت و آنها را به خانه فاطمه علیها السّلام آورد. اسماء بر بالین بانو نشسته بود، اشک می ریخت می فرمود: وای از یتیمان محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم! رسول خدا، بعد از تو خود را به فاطمه دلداری می دادیم: اما حالا چه؟!
علی علیه السّلام تا چادر را از رخسار بانو کنار زد نامه ای را بالای سرش دید. آن را نگاه کرد. چنین نوشته بود:
«به نام خداوند بخشنده و مهربان. این همان وصیت فاطمه دختر رسول خداست. در حالی وصیت می کند که بر خدایی جز خدای یگانه شهادت نمی دهد. شهادت می دهد که محمد بنده و فرستاده اوست و بهشت و دوزخ حق است و این که رستاخیز بی شک خواهد آمد و خداوند همه آنها را که در قبر بودند، زنده می کند.
ای علی، من فاطمه دختر محمد هستم. خداوند مرا به کابین تو در آورد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم. تو بر من از دیگران سزاوارتری. شبانه غسل و کفن و حنوطم را انجام ده و بر من نماز بگزار و شبانه دفنم کن و هیچ کس را خبر نده. تو را به خدا می سپارم و بر فرزندانم تا به رستاخیز سلام می گویم.»
منبع:
1. عوالم العلوم و المعارف و الاحوال، ج11، ص514.
2. بحارالانوار، ج43، ص214.
3. غمخانه فاطمه زهرا علیها السّلام، ص276-277.
قدس آنلاین:برای استجابت دعا ،مکانها و زمان های خاصی توصیه شده است.
در بین زمان ها ماه رمضان،شب های قدر،شب جمعه و ... دیده می شود.
فاطمه زهرا سلام الله علیها در گفتاری عصر جمعه را یکی از بهترین زمان های استجابت دعا را بیان می فرمایند.
ایشان به نقل از پدر بزرگوارشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم می فرمایند:
"به راستی در روز جمعه ساعتی است که مرد مسلمان در آن ساعت چیزی را از خدا می خواهد و خداوند عطا می کند (و دعایش مستحاب می شود)
پرسیدم :ای رسول خدا !آن کدام ساعت است؟
فرمود:آنگاه که نصف قرص خورشید در افق پنهان شود.
ریاحین الشریعه ج1 ص 105 و فرهنگ سخنان فاطمه س ص 69)